رژیا پرهام – ادمونتون
موضوع بحث امروزِ بچههای مهدکودک من جالب بود! گفتوگویی که بین دو دختربچه سهساله و سهسالونیمه و پسرکوچولوی چهارساله رد و بدل شد.
دختر کوچولوها مثل بیشتر دختربچههای کانادایی بلوزی پوشیده بودند و دامن خوشگل چینداری با شلوار نخی بلندی هم زیرِ دامنشان و مشغول صحبت در مورد دامن و «فنسی»بودن لباسهاشان بودند، که پسرکوچولو وارد بحثشان شد و گفت او هم تصمیم دارد فردا دامن تنش کند!
اولین واکنش دختربچهها درخواست تکرار گفتهاش بود. او هم با اعتمادبهنفس تکرار کرد. یکی از دختربچهها با چشمانی گردشده از تعجب، پرسید: «مگه تو دامن داری؟»
پسرک بدون اینکه حرفی بزند با سر جواب مثبت داد.
دخترک با تعجب بهش زل زده بود. بهنظر میآمد تصورش هم برایش سخت باشد. دختربچهٔ دیگر که چند ماهی بزرگتر و در عین حال حاضرجوابترست، گفت: «ولی پسرها دامن نمیپوشند. دامن لباس دخترهاست.»
بحث ادامه پیدا کرد و داغتر شد. دختربچهها سعی در متقاعدکردنش داشتند که «ببین مادر فلانی دامن میپوشه، ولی پدرش نه. مادر اون یکی بله و پدرش هیچوقت…» اسم همهٔ بچهها و پدر و مادرشان را آوردند.
پسرکوچولو کمی فکر کرد و با خوشحالی گفت: «ولی «ویچز» (جادوگران) هم دامن میپوشند.»
با خودم فکر کردم حالا چه ربطی داشت؟
دخترکوچولوی سهسالونیمه با حالتی مسلط و انگار که از مقدساتش دفاع میکرد و برای هدفی بزرگتر، نکات نهچندان دلچسب را هم میپذیرفت، با عشوه و مفتخر شفافسازی کرد که: «چون جادوگرها هم دخترند، پس میتونن دامن بپوشند. ولی تو چون پسری، نمیتونی.»
پسر کوچولو مستأصل شده بود. با صدایی بغضآلود رو به من کرد و گفت: «رژیا، این عادلانه نیست، من و پدرم هم دوست داریم دامن بپوشیم.»
قبل از اینکه حرفی بزنم دخترکوچولوها نگاهی به من انداختند و گفتند: «رژیا، اگه دوست داشته باشی، تو هم میتونی دامن بپوشی، چون تو هم دختری.» بدون اینکه نگاهی به او بیاندازند، دوباره تأکید کردند که: «ولی او، نه!»
لحنشان و اجازهای که برای من صادر کردند، رنگ و بوی رشوه میداد.
از دختربچهها بابت لطفشان تشکر کردم و رو به پسرک گفتم: «در مورد پدرت، اجازه بدیم خودش تصمیم بگیره و اما در مورد تو؛ هرچند بهندرت با آقایانی که دامن تنشون باشه برخورد کردم، اگه تو دوست داری، انتخاب توئه و میتونی دامن بپوشی.»
یکی از دختربچههای ششساله که تا آن لحظه توی بحث شرکت نکرده بود، گفت: «رژیا، من در قسمت لباسهای پسرانهٔ هیچ فروشگاهی دامن ندیدم.» با احساس تأسف ادامه داد: «پس او هم نمیتونسته و نمیتونه که دامن بخره.» از فرصت پیشآمده استفاده کردم و گفتم: «توی جعبهٔ لباسهای اضافهٔ تو یه دامن هست. میتونی برای چند ساعت به او امانتش بدی؟» به قد و بالای پسرک نگاهی انداخت و گفت: «فکر کنم براش بزرگ باشه.» بعد از کمی فکرکردن، گفت: «ولی اگه خودش دوست داشته باشه، میتونه اون رو بپوشه.»
پسرک به من زل زده بود. گفتم: «نظرت چیه؟ میخوای امتحان کنی؟» نگاهی به دختربچهها و دامنهاشان انداخت و با اطمینان گفت: «البته!»
از آنجایی که تجربهٔ دامنپوشیدن نداشت، کمکش کردم. با تعجب به خودش نگاه میکرد. جلوی آینه رفت و چرخی زد. احساس کردم از قیافهٔ جدیدش خیلی خوشش نیامده.
به سالنی که دختر کوچولوها بازی میکردند برگشت و با اشاره به دامنش گفت: «ببینید، پسرها هم میتونن دامن بپوشن.»
دخترکوچولوها مثل کسانی که به حقوقشان تعدی شده، با نگاهی سرد وراندازش کردند. دخترکوچولوی سادهتر با صدایی که به زور شنیده میشد، گفت: «حق با تو بود، پسرها هم میتونن دامن بپوشن.»
پسرک خیالش راحت شد و در کمتر از چند دقیقه سعی کرد از دست پوشش جدید و اضافهاش خلاص بشود. کمر کشدار دامن را توی دست گرفت و از سرش در آورد. دامن را آورد و توی دستم گذاشت. پرسیدم: «چطور بود؟»
با صدایی که فقط من میشنیدم جواب داد: «خیلی خوبه که دامن لباس پسرها نیست.»
نگاهش کردم و توی دلم گفتم برای حقی جنگیدی که میدانستی نیازی بهش نداری، فقط خواستی حرف زور نشنوی، تلاش و امتحان خوبی بود. هر چه بود، خودت را محک زدی و تجربه کسب کردی.
با لبخندی پیروزمندانه به من زل زده بود، خندیدم و به زبان فارسی گفتم: «ای وروجک!»